چه کنم با دل خویش
چه کنم با دل خویش؟؟آه آه از دل من،،، که از او نیست بجز خون جگر حاصل من
زان که هر دم فکند جان مرا در تشویش.....چه کنم بادل خویش؟؟؟؟ چه دل
مسکینی؟؟؟که غمین میشود اندر غم هر غمگینی..... هم غم گرگ دهد رنجش وهم غصه
ی میش.......چه کنم با دل خویش؟؟؟؟؟؟ در دلم هست هوس،،،که رسم در همه
احوال به درد همه کس.... چه امیری متمول .....چه فقیری درویش....چه کنم با
دل خویش؟؟؟؟؟ طفل عریانی دید،،چشم گریانی واحوال پریشانی دید..... شد چنان
سخت پریشانووکه ما ساخت پریش...چه کنم بادل خویش؟؟؟؟ گر در افتم با مار
،،،نیست راضی دل من،،،تا کشم از مار دمار..... لیک راضی ست که از او بخورم
صدها نیش....چه کنم با دل خویش؟؟؟؟ دارد این دل اصرار،،که امروز شوم بهر
جهانی غمخوار........ همه را در همه وقت وهمه را در همه کیشووووچه کنم بادل
خویش؟؟؟؟ از برای همه کس ،،دل بیرحم در این دوره بکار اید و بس.......
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش.....چه کنم با دل خویش؟؟؟؟
دوشنبه 12 دی 1390 - 7:42:18 PM